ُسوداد؟



پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما یک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بودیم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. یک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بودیم را لیست کرده بودیم. داشتیم روی توضیح بیشتر متد در مقاله کار می کردیم که تابستان شد و من رفتم هاروارد. بعد که برگشتم رئیسم گفت فرمولی که ما استفاده میکردیم در تئوری خوب است اما در مورد ستاره ها جواب درست نمیدهد. نمی دانم چرا قبلا نفهمیده بود. ما جوابهای خودمان را با جوابهایی که در مقالات قبلی اندازه شده بودند مقایسه کرده بودیم. بلاخره تصمیم بر این شد که تئوری را رها کنیم و از مدل ها استفاده کنیم. اما بعد از سه ماه به این نتیجه رسیدیم که مدل ها جواب نمی دهند. دیگر نمی دانیم چیکار کنیم. بنابرین داریم تسلیم این بازی روزگار شده بساط محاسبه ی میدان مقناطیسی ستاره ها را برای فعلا جمع می کنیم. من از پریروز تا حالا یادم می آید و آه می کشم و بغض می کنم. اصلا باورم نمیشود. چقددددر به انتشار مقاله ای که من نویسنده ی اصلیش بودم نزدیک بودیم. حالا قرار است یک پروژه ی ساده و کوتاه را شروع کنیم. که به اندازه ی پروژه ی اول انقلابی و بزرگ نیست. نمیتوانم غصه نخورم. شکست بزرگی است. احتمالا بزرگترین شکستی که تا حالا خورده ام. دو سال روی این پروژه کار کردم و آخرش به جایی نرسیدم. رئیسم میگه این شکست نیست. میگه این در عالم پژوهش زیاد اتفاق میافتد. اما برای من شکست است. در زندگی من این اتفاق تا حالا نیافتاده بود. تابستانم عزا بود و با یک دنیا امید برگشتم که حداقل این پروژه ام را به سر و ثمر برسانم. هی بر پدرِ زن ِ دانشگاه و پژوهش لعنت. من الان با این سرگذشت میتوانم بروم کامبریج درس بخوانم آخر؟ هی خدا بیامرزد برنامه های بزرگی را که برای زندگیم ساخته بودم. 

پ.ن. اگر در مورد استفاده نکردن از نیم فاصله نظر بدی احتمالا دعوا می کنم :/ ویندوز نیم فاصله ندارد. حالا مک که نیم فاصله داشت هم من نمی دانستم کی استفاده کنم و کی نکنم. ولم کن. 


اینبار بخاطر تو پیش روانشناس رفتم. تصمیم بر این شد که به مادرت پیام بدم. تو را به روانشناس برسانم و دیگر نگرانت نباشم. بعد از اینکه به نتیجه رسیدیم که در مورد تو باید چیکار کنم،‌ ازش پرسیدم می‌دانم که تو مرا نمیشناسی. او را نمیشناسی. اما بر اساس همین حرفهایی که الان زدم، به نظرت. میشه که ما دوباره دوست باشیم؟» گفت :به نظر میرسه این دوستی خیلی ازت انرژی می‌گرفته. تو وقت و انرژی صرف او می‌کردی ولی او در عوض برای تو کاری نمی‌کرد. نمی‌کنه. همین دیروز تولدت یادش رفت. این خوب نیست.» میدانستم. اما گریه‌ام گرفت. برای بار ِچندم از دستت دادم؟ چرا تمام نمی‌شوی لعنتی؟


امروز برایم یک ویدیو فرستاد. به خانومش میگه یک راز برایت بگویم؟ من برعلاوه‌ی اینکه خودت ره زیاد دوست دارم، یک دختر دیگه هم هست که بسیار دوستش دارم. میخواستم صادقانه بگویم.»

خانومش میگه تو دوستش داری؟»

با صدایی که رده‌هایی از افتخار داره میگه دوستش دارم! از دل و جان.»

خانومش میگه میتانم حدس بزنم کی است!»

میگه کی است؟»

خانومش میگه الهه»

میخنده و می‌گه بهش تبریک بگو!»

خانومش میگه چی‌ ره؟»

میگه تولدش است امروز! خبر نبودی؟ پس چطور فهمیدی الهه است؟»

خانومش میگه تولدش مبارک باشه! خبر نداشتم. فهمیدم چون غیر از من کسی که دوست داری الهه است دیگه :) »


امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشته‌هایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیت‌های اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمی‌کرد. من از همان روزی که فهمیدم دوست‌دختر دارد دیگر در موردش فکر نکردم. اما امروز کنارم نشسته بود. نزدیکم نشسته بود. داشت با دوستای من در مورد موسیقی حرف میزد. داشت با کریستینا در مورد هنر حرف میزد. گهگاهی با من در مورد فیلم و درس حرف می‌زد. کنارم نشسته بود. کنارم نشسته بود. تمام روز کنارم نشسته بود. سوشی خورده بود. با کریستینا در مورد گیاهخوار بودن حرف زده بود. کنارم نشسته بود. یادم آمد چرا ازش خوشم آمده بود. کنارم آرام آهنگ خوانده بود. با دستش روی پایش ضرب گرفته بود. من به بیرون نگاه می‌کردم. کنارم نشسته بود اما من نداشتمش و ناگهان این . درد بزرگی روی دردهایم بود. 


با دو انگشت روی شانه‌ام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانه‌ام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمی‌خواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچه‌ای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار می‌کند تا به خواسته‌اش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانه‌ام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don't do it again. در پارکینگ گفت ما اگر قرار نبود تا همیشه با هم دوست باشیم اینقدر بعد از مدت‌ها بی‌خبر بودن باز به هم برمی‌گشتیم؟» جواب ندادم.

کایل گفته بود حرفهای حساس را خیلی بد، بی‌مقدمه و بی‌احساس می‌زنم. کاری نمی‌کنم برای طرف آسان شود. امشب هم با اینکه تلاش کرده بودم اینطوری نشود آخرش ۴ بار کوچه‌های اطراف رستورانت را گشته بودیم و هم او را گریه داده بودم و هم خودم را. یک‌جایی بهم گفت اینطوری نیست که تو به کسی بگی دوستت دارم و او از همان روز کمر به شکستن دل تو ببندد. نوشته‌هایم را دادم بخواند. گفتم یک سال طول کشید تا بعد از رفتنش با هر حرف و اتفاقی یادش نیافتم. تازه خوب شده بودم. فقط از وقتی که بوستون رفتم حالم بهتر شده. حالا برگشته یعنی چی؟ طوری برگشته که من نتوانم بگویم نه. اما دلم صاف نیست. دوست ندارم ببینمش. اذیت میشم از اینکه کنارش باشم. خودم را نادیده میگیرم تا کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. روز قبل بهم پیام داده بود که I love u. ok? گفتم ok. اما من نیازی به دوست داشتنش ندارم. وقتی کنارش اذیت میشوم به چه دردم میخورد که دوستم داشته باشد؟ شب قبلش خانه‌ی ما آمده بود. از ساعت ۱۱شب تا ۳:۳۰ صبح بیرون بودیم. سیگار خرید و بیشتر بسته را همان شب دود کرد. نمیتوانستم حرف بزنم چون ناراحت بودم ازش. وضعیت سختی دارم. نمیتوانم بگذارم برود. کنارش اذیت میشوم. کاش حالش زودتر خوب شود. حالم از آمدنش خوب نیست. تازه عادت کرده بودم نباشد. 


دنیا خیلی از من بزرگتر است و شرایطش روی زندگی من سایه می‌اندازد. تو که این نوشته را میخوانی، اگر حالت خوب نیست من حسش می‌کنم. اگر ناراحتی من حسش می‌کنم. منظورم حالت متافزیکی نیست. سیاهی دنیا دارد رویم سنگینی می‌کند و غصه‌ی آدم‌ها جزئی از سیاهی دنیاست. تمام محرم نگران این بودم که روز عاشورا در افغانستان انفجار شود. امسال روز قبل از عاشورا روز شهید (روز احمدشاه مسعود، ربطی به امام حسین ندارد) بود. اگر روز تاسوعا انفجار میشد شهر حتی بیشتر شلوغ بود و اوضاع خطرناک‌تر بود. بخیر گذشت. نمیتوانم حرفهایی که میخواهم را خلاصه بزنم. بابا یادآوری می‌کند که نباید بگذارم ادبیات فارسی‌ام تحلیل برود. اما من ۱۰ درصدی که در طول روز فارسی حرف می‌زنم معمولا در مورد غذا است. دارم برمیگردم به سه سال پیش. مضطربم. سعی می‌کنم بخوابم. خواب بد می‌بینم. ذهنم درگیر سوءتغذیه‌ی اطفال، اوضاع ی آمریکا، جنگل‌های آمازون، تولید انبوه گوشت،‌ اقلیت‌های مذهبی در چین، مردمم، نژادپرستی، افزایش کاربن در اتموسفیر و باقی امور جهان است. سرگردان دنبال کسی می‌گردم که ما را از این وضعیت نجات بدهد. دموکراسی نقاط ضعف هم دارد. اگر یک دیکتاتورِ قادر مطلق بر کل دنیا حاکم می‌بود، حل این مشکل‌ها ساده‌تر بود اما ما آزاد نبودیم. ولی فکر کن! همین است! تمام تاریخ ما همین است. برای رهایی از حس ضعفی که تحت فرمان یک دیکتاتور به مردم دست میداد دموکراسی زاده شد. اما حالا برای اجرای تصمیمات مهم به جای راضی کردن یک دیکتاتور باید یک ممکلت را راضی کنیم. چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و هیچ. همین را میخواستم بگویم. 

#حرفهای تکراری


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رزرو اینترنتی بلیت سینما ... خُسر ... آموزش ایلوستریتور آژانس مسافرتی فیزیک دهم دوره دوم متوسطه تارنمای حوزه علمیه اقدمیه شهرضا کسب درامد دلاری با سایت مانی بیردز فروش بذر سبزی و یونجه در اصفهان | گل | صیفی گروه میز اداری ام دی اف و پارتیشن پارتیش وبلاگ کلید کسب و کار